سهراب

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: مهدی ضوابطی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 455-457

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: سهراب

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: شوهر دوم زن

«سهراب» یکی از روایت های قصه ای است که طی آن قهرمان، دیار خود را ترک می کند تا در جایی زندگی کند که مردم عاقلی داشته باشد، اما هر جا می رود، می بیند همه دیوانه اند. از ساده لوحی بیش از حد این مردم، جیب های قهرمان پرپول می شود. قهرمان این روایت پسری است به نام سهراب که بسیار خیالباف است. قسمتی از روایت که سهراب به دنبال یافتن پول، خانه را ترک می کند با استفاده از بخش آخر قصه پیش گفته ساخته شده است. خلاصه روایت «سهراب» را می نویسیم.

زنی با تنها پسرش، «سهراب» زندگی می کرد. آن ها از مال دنیا جز یک اسب پیر چیزی نداشتند. سهراب هر روز، هیزم جمع می کرد، بر پشت اسب می گذاشت، به شهر می برد و می فروخت. سهراب با این که پسر زحمت کشی بود اما خیلی هم خیالبافی می کرد. یک روز که به شهر رفته بود تا هیزم هایش را بفروشد و در ضمن غرق خیالباقی بود، مرد پولداری به طرف او آمد و گفت: «در خورجین ات چه داری؟» سهراب خیالباف گفت: «ابریشم و ادویه.» مرد گفت: «چند می فروشی؟» سهراب گفت: ده سکه طلا.» مرد مسافر به طمع افتاد. فوری ده سکه طلا داد و خورجین او را گرفت. سهراب سکه ها را گرفت و به راه افتاد. میان راه پسرکی را دید که داشت گریه می کرد. پرسید: «چرا گریه می کنی؟» گفت: «آمده ام نان بخرم اما پولم را گم کرده ام.» سهراب ده سکه طلا را به پسرک داد. در همین موقع مرد مسافر که فهمیده بود در خورجین چیزی جز هیزم نیست و داشت دنبال سهراب می گشت، او را پیدا کرد و گرفتش به باد کتک. بعد هم اسبش را به جای ده سکه طلایی که داده بود گرفت و با خود برد. سهراب به خانه برگشت. وقتی مادرش فهمید که او اسب را از دست داده است، به گریه افتاد. سهراب از گریه مادر، دلش شکست. به او گفت: «نگران نباش! من برای پیدا کردن پول، دنیا را زیر پا می گذارم.» بعد راه افتاد. رفت و رفت. آفتاب پوستش را سوزاند و صورتش را سیاه کرد. بالاخره به کنار جوی آبی رسید. در این موقع کنیزکی آمد از جوی آب بردارد. چشمش افتاد به سهراب، ترسید. گفت: «از کجا می آیی ای غریبه سیاهِ آتشین چشم؟» سهراب گفت: «از سرزمین اشباح آمده ام و دربان آن جا هستم.» کنیزک گفت: «ارباب ما پارسال مرد. او شوهر اول خانم ما بود. تو او را آن جا ندیدی؟» سهراب گفت: «چرا، دیدم.» کنیزک به سهراب گفت: «همان جا بماند.» بعد دوید و رفت تا خانمش را خبر کند. سهراب داشت اطراف را تماشا می کرد که چشمش افتاد به اسب خودش. فهمید که ارباب آن جا همان مردی است که او را کتک زد و اسبش را برد. کنیزک برگشت و سهراب را به عمارت برد. خانم پرسید: «تو دربان سرزمین اشباح هستی؟» سهراب گفت: «بله!» خانم گفت «روزگار شوهرم آن جا چطور است؟» گفت: «هر روز او را به خاطر این که گناهی کرده و نمی تواند کفاره اش را بپردازد، کتک می زنند.» خانم یک کیسه پر از طلا به سهراب داد تا در سرزمین اشباح، کفاره گناه شوهرش را بدهد و او را از عذاب کشیدن نجات دهد. سهراب گفت که: «سرزمین اشباح دور است و برای این که زود برسد، اسبی لازم دارد.» خانم دستور داد اسبی برایش بیاورند. از قضا اسب خودش را آوردند. سهراب به جای شوهر مُرده ی زن، بوسه ای هم از زن گرفت تا برای او ببرد. بعد هم کیسه طلا را برداشت و سوار اسب شد و تاخت. وقتی شوهر دوم زن به خانه برگشت و فهمید چه اتفاق افتاده است، فوری سوار اسب شد تا سهراب را پیدا کند و حقش را کف دستش بگذارد. سهراب به پشت سرش نگاه کرد، دید سواری به تاخت می آید. فهمید که شوهر دوم زن است. فوری وارد آسیاب شد و به آسیابان گفت: «بدبخت شدی! توی آردی که برای پادشاه فرستاده بودی، سنگ بوده و دندان سلطان را شکسته. حالا هم مأمور پادشاه دارد می آید تا تو را تنبیه کند.» آسیابان که خیلی ترسیده بود گفت: «حالا من چه کار کنم؟» سهراب گفت: «بیا لباس هایمان را با هم عوض کنیم. تو جایی پنهان شو، من می دانم چه طور جواب او را بدهم.» آسیابان لباسش را با سهراب عوض کرد و جایی پنهان شد. اسب سوار رسید و از سهراب که لباس آسیابانی پوشیده بود پرسید: «آن دزد کثیف کجاست؟» سهراب گفت: «من او را ندیده ام.» در این موقع آسیابان از ترس ناله ای کرد. مرد صدا را شنید و به پشت آسیاب رفت. سهراب سوار اسب مرد شد، افسار اسب خودش را هم به دست گرفت و به تاخت دور شد. مرد وقتی ماجرا را فهمید، ناچار با پای پیاده به خانه اش برگشت. سهراب خود را به خانه رساند و کیسه طلا را به مادرش داد. مادر که اول فکر می کرد باز پسرش خیالبافی می کند، وقتی طلاها را دید، گفت: «بالاخره داستان های تو واقعیت پیدا کرد، ولی قول بده دیگر افسانه بافی نکنی.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد